گوهر تاج خداداد کوچکی مادر جانباخته فرهاد خادم:
فرهاد مرا قانع کرد که باید به جبهه برود


گوهرتاج خداداد کوچکی در حال گفت‌وگو با بهنام مرادیان-فرتور از سیما مهرآذر است

بهنام مرادیان: من به عنوان یک مادر نمی‌توانستم ببینیم که بزرگترین و تنها پسرم، از دستم برود و کشته شود. این برایم خیلی سخت بود. اما فرهاد از همان آغاز جنگ، می‌خواست به جبهه برود. ما ساعت‌ها با هم حرف می‌زدیم. از شب تا صبح با هم حرف می‌زدیم و آخر فرهاد مرا قانع کرد که باید به جبهه برود. او می‌گفت، به خط مقدم نمی‌رود و با شمار دیگری مهندس، کارهای عمرانی انجام می‌دهند و خطری آنها را تهدید نمی‌کند.
فرهاد حتا برای دلداری من می‌گفت اگر کسی در خانه آمد و گفت فرهاد شهید شده است، باور نکنید. فرهاد خادم زیاد است و تشابه اسمی پیش آمده. حتما اشتباه شده است. خادم ادامه داد که اگر این حرف‌ها را فرهاد نزده بود شاید نمی‌توانست مرگ فرهاد را بپذیرد و تحمل کند.
در نخستین روز هفته دفاع مقدس بود که پای صحبت کسی نشستیم که همه او را به نام  خانم‌خادم یا مادر اردو می‌شناسیم. حرف‌هایم را با خانم خادم از خبر آغاز جنگ آغاز کردم. کجا و در چه موقعیتی بودید که خبر آغاز جنگ را شنیدید؟
راستش در آن زمان، مردم توان پذیرش جنگ را نداشتند. ما هم برای نخستین بار وقتی یک موشک در نزدیکی خانه ما اصابت کرد، تازه جنگ را احساس کردیم. برادرم از مشهد به تهران آمده بود. ما در دو خانه در میدان انقلاب ساکن بودیم و آن زمان بود که جنگ جریان زندگی ما را دگرگون کرد.
کوشیدم بحث را به سمت فرهاد ببرم. پس از درس و تحصیلاتش پرسیدم.

فرهاد باور داشت ما زرتشتیان نخستین کسانی هستیم که باید از این خاک دفاع کنیم. آخرین سال درسش بود که جنگ آغاز شد. 3 واحد از درسش مانده بود و اوضاع داخلی کشور هم ناآرام بود. من گاهی به او می‌گفتم که در این هرج و مرج این سه واحد را باقی بگذار. اما او می‌خواست تکلیفش روشن شود. او درسش را تمام کرد و همان زمان به جنگ فراخوانده شد.


فرهاد در دبستان دانش، راهنمایی بهشت و دبیرستان خوارزمی درس خواند. در آن زمان شرط معدل برای ورود به دانشگاه وجود داشت. فرهاد بین دو دانشگاه شیراز و شریف شک داشت و آخر مهندسی عمران با گرایش سازه‌ی شریف را انتخاب کرد.
می‌دانستم فرهاد هموند کانون دانشجویان بوده است. پس از کارهای فرهاد در کانون پرسیدم.
فرهاد در شورای مددکاری کانون تلاش‌های زیادی می‌کرد. من درست متوجه کارهایش نمی‌شدم. اما وقتی گزارش کارها را به من می‌داد تا ماشین کنم تازه می‌فهمیدم در چند روز گذشته کجا بوده و چه می‌کرده. در زمان جنگ هم فرهاد پیکارهای فوتبال را در دبیرستان فیروزبهرام راه انداخت و با فروش بلیط برای آن برای جنگ زدگان پول جمع می‌کرد. بعدها همان پیکارها ادامه یافت و با همت کانون دانشجویان تبدیل به جام جانباختگان شد.
او و بچه‌های کانون به یزد می رفتند و خانه‌ها را بازسازی می کردند. حتا در تهران که بود و تازه گازکشی انجام می‌شد او و برخی بچه‌ها کار گازکشی و لوله کشی می‌کردند و خرج تحصیلشان را درمی‌آوردند.
می‌خواهم بفهمم فرهاد چگونه پایش به جبهه باز شد و کی؟
فرهاد باور داشت ما زرتشتیان نخستین کسانی هستیم که باید از این خاک دفاع کنیم. آخرین سال درسش بود که جنگ آغاز شد. 3 واحد از درسش مانده بود و اوضاع داخلی کشور هم ناآرام بود. من گاهی به او می‌گفتم که در این هرج و مرج این سه واحد را باقی بگذار. اما او می‌خواست تکلیفش روشن شود. او درسش را تمام کرد و همان زمان به جنگ فراخوانده شد. گاهی وقت‌ها می‌گویم اگر آن 3 واحد باقی مانده بود، شاید فرهاد هم حالا در کنارم بود.
در همان سال 59 که جنگ آغاز شد، فرهاد به جبهه رفت و دوره آموزشی 4 ماهه‌اش را در پادگان 01 گذراند. سپس به گردان 88 دزفول اعزام شد. در آنجا او و شمار دیگری از مهندسان عمران دانشگاه شریف، در عملیات علی(ع) که برای بازپس‌گیری تنگ‌چزابه بود، پلی را ساختند که بعدها به نام «مهندسین شریف» معروف شد. فرهاد در نخستین روز خرداد سال 36 به دنیا آمد و در نخستین روز زمستان سال 60 در 24 سالگی به شهادت رسید.

وقتی من به خانه رسیدم فیروزه که می‌خواست خبر را به من بدهد، قرصی در دست داشت و مدام طول خانه را می‌پیمود تا سرانجام طوری که خودم هم نمی توانم آن را به یاد آورم من با این واقعیت روبه‌رو شدم.

شنیدن خبر شهادت فرزند خیلی دشوار است. چه کسی از خانواده نخستین بار این خبر سخت را شنید؟
فرهاد دو خواهر کوچکتر از خود به نام‌های فیروزه و فرناز دارد که اکنون دکترای پزشکی و داروسازی دارند. آن زمان فیروزه 11 سال داشت و فرناز دانشجو بود. در آن روز، من سر کارم در وزارت دارایی بودم. فیروزه به همراه مادربزرگش در خانه تنها بود. کسی به درخانه می‌آید و می‌گوید شما اینجا فرهاد خادم دارید؟ و می‌خواهد که فیروزه به دم در برود. سپس به او می‌گوید: به شما تبریک و تسلیت می‌گویم. فرهاد شهید شده است. فیروزه که نمی‌توانست تبریک و تسلیت را با هم بفهمد، سرانجام متوجه منظور آن فرد می‌شود. فرناز در کانون دانشجویان بود. فیروزه به کانون زنگ می‌زند و به فرناز می‌گوید که به خانه بیاید. فرناز می‌گوید کاشکی خانه آتش گرفته باشد و فرهاد چیزیش نشده باشد. وقتی من به خانه رسیدم فیروزه که می‌خواست خبر را به من بدهد، قرصی در دست داشت و مدام طول خانه را می‌پیمود تا سرانجام طوری که خودم هم نمی توانم آن را به یاد آورم من با این واقعیت روبه‌رو شدم.
آخرین مکالمه میان یک فرزند و مادرش چه می‌تواند باشد. این را از خانم خادم پرسیدم.
آن روز که می‌خواستم او را به پادگان آموزشی‌اش در نزدیکی قصرفیروزه برسانم، ماشین روشن نشد. خیلی برایم عجیب بود. فرهاد گفت با تاکسی می‌رود. ولی من گفتم بگذار من هم همراهت تا جایی بیایم. اما او مخالفت کرد و گفت چرا با من می‌خواهی بیایی. من می خواستم هر چه بیشتر با او باشم. اما او شخصیت استوار خود را داشت. من در همان هنگام وقتی داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم گریه‌ام گرفت.
نزدیکان از دست رفته ما گاه به خواب ما می‌آیند. شما فرهاد را به خواب می‌دیدید؟
من در آن سال‌های نخست شهادتش، بسیار به خوابش دیدم. من او را در حالی چراغ‌قوه‌ای در دست داشت به خواب می‌دیدم. او در آن خواب‌ها مرا راهنمایی می‌کرد. من یک بار بر سر مزار او از صبح تا شب، مقاله‌ای درباره مشکلات جوانان جامعه زرتشتی نوشتم و بعدها آن را در کنگره جهانی زرتشتیان ارایه دادم.
اما پس از مدتی دیگر خواب او را ندیدم. پیش موبد شهزادی رفتم و او گفت دیگر صدایش نکن. چون دیگر پیش ما نیست.
فرهاد چه هدف و آرمانی را برای جامعه زرتشتی آرزو می‌کرد؟
فرهاد به همبستگی جامعه بسیار باور داشت و می‌گفت اگر در جامعه شکاف باشدف از جامعه سواستفاده می‌شود.
فرهاد می‌خواست همراه با دین علم در جامعه گسترش یابد و یک پژوهشکده علمی و دینی در جامعه پدید آید. برای همین من برای شکل‌گیری مانتره بسیار تلاش کردم و با بچه‌های کانون توانستیم این همایش را پایه‌گذاری کنیم. جا دارد از "مهربان کوشش" کسی که برای پشتوانه‌ی مالی مانتره نخست بسیار تلاش کرد و بچه‌های آن دوره کانون مثل فرزانه گشتاسب، بابک سلامتی و پدرام سروشپور یاد کنم.
در کل فرهاد موجب شد، من برای هدف‌های او وارد کارهای اجتماعی شوم. من همه‌ی این‌ها را برای شادی روان فرهاد انجام دادم و همیشه کوشیدم نام او (خادم)مطرح شود.
واپسین یادی که از فرهاد بخواهید بکنید چیست؟
شاید این بیت از بانو توران شهریاری که در سنگ مزار او نوشته شد بیانگر شخصیت فرهاد باشد:
فرهاد گلی از این چمن بود
از جان و دل عاشق وطن بود
گزیده روز تارنما:
پرونده جانباختگان جنگ- یادی از کیخسرو کیخسروی
سرویس زرتشتیان- نگاهی به ماه مهر هنگامه آغاز مدارس