خانواده شهریاری از جانباخته دیهیم شهریاری می‌گویند:
غم نبودن دیهیم هنوز در وجودمان است


تاج خانم و مهین شهریاری- مادر و خواهر جانباخته دیهیم شهریاری- فرتور از پارندا فروغی است

پیام پورجاماسب: دستش را بر روی چین و چروک‌های دست دیگرش می‌کشد و با چشمی قرمز و صدایی آرام می‌گوید: چه بگویم؟! مانده است- نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد کوچکترین فرزندم بود. پر احساس و آرام و دوست‌داشتنی. می‌خواست پس از سربازی درسش را ادامه دهد اما تمام خواسته‌هایش با یک ترکشی که به پشت سرش اصابت کرد تمام شد و به هیچ یک از آنها نرسید.
روبرویم تاج خانم نشسته است، او به همراه دو دخترش مهردخت و مهین برایم از دیهیم می‌گویند. گفت‌وگو را خود آغاز می‌کند و می‌گوید: «پنج فرزند دارم، مهردخت لیسانسیه شیمی- مهین لیسانسیه جغرافیا- شهرداد مهندس راه و ساختمان- هوشنگ دکترای دمپزشکی و دیهیم که تازه دبیرستانش را تمام کرده بود.
دیهیم در دی‌ماه 1342 در بیمارستان جاوید تهران به دنیا آمد. تمام طول تحصیلش را به جز کلاس‌های 10 و 11 در تهران خواند و دیپلمش را در همین جا گرفت اما چون آن زمان در دانشگاه‌ها انقلاب آموزشی شده بود دیهیم نمی‌توانست به دانشگاه برود برای همین به سربازی رفت. سربازی رفتنش همان و برگشتی نداشت. در جبهه مهران در حالی که یک ماه مانده بود که خدمتش تمام شود در 26 امرداد 1364 شهید شد».
خواهر بزرگتر -مهردخت- در ادامه حرف‌های مادرش می‌گوید: «دیهیم تیرانداز بسیار خوبی بود به همین دلیل در پایگاه لشکرک به او درجه گروه‌بانی دادند، تمام طول خدمت سربازی‌اش را در کازرون شیراز گذرانده بود. چهار ماه آخر می‌باست در جبهه باشد که در آخرین ماه شهید شد.»
نگاهی به چهره مادر می‌اندازم احتمالا پیش خود یاد آن روزها را می‌کند. شاید هم یاد حرف‌هایی که رد و بدل می‌کرده است. چهره غمناکش من را وادار می‌کند که بپرسم آخرین مکالماتتان را به یاد دارید؟

خبر شهادتش را یکی از همرزمانش می‌آورد. ابتدا به در خانه پدرش در تهران می‌روند و پس از آن تک تک افراد خانواده خبردار می‌شوند. تاج خانم این زمان در کرمان است. به پندار اینکه تنها چند روز دیگر دیهیم از سربازی و جنگ باز می‌گردد و همگی می‌توانند در جشن ازدواج شهرداد سرور و شادمانی برقرار کنند


آهی می‌کشد و می‌گوید:« پیش از درگذشتش چند روزی به خانه آمده بود، می‌خواست دوباره به جبهه برگردد که به او گفتم نرو جبهه- ممکن است برایت اتفاقی بیافتد و او هم گفت نترس مادر- من تا حالا در خط مقدم جبهه بودم اما الان ما را عقب کشیده‌اند- طوری نمی‌شود» پنجشنبه رفت و شنبه برایم خبر آوردند که فرزندت شهید شده است. جالب اینجاست که قبل از رفتنش از تمام دوستانش خداحافظی کرد، ما مي گفتيم تو كه زود بر ميگردي اما او گفت اشكالي ندارد اين طوري راحت ترم. انگار به دلش افتاده بود كه رفتنش بازگشتي ندارد... هنوز به ياد دارم كه وقتي از در بيرون رفت دوباره بگشت، گفتم چه شد؟ گفت : مي خواهم خوب ببينمت مادر!...
می‌خواستم بپرسم چگونه؟ چگونه به شما خبر را دادند؟ که دیدم مهردخت اینبار نیز حرف مادر را تکمیل کرد:« دیهیم قد بلندی داشت. در سنگر همراه با هم‌رزمانش بود، یکباره عراقی‌ها خمپاره می‌زنند و یکی از ترکش‌های آن خمپاره به سر دیهیم می‌خورد».
خبر شهادتش را یکی از همرزمانش می‌آورد. ابتدا به در خانه پدرش در تهران می‌روند و پس از آن تک تک افراد خانواده خبردار می‌شوند. تاج خانم این زمان در کرمان است. به پندار اینکه تنها چند روز دیگر دیهیم از سربازی و جنگ باز می‌گردد و همگی می‌توانند در جشن ازدواج شهرداد سرور و شادمانی برقرار کنند. قرار بود نیمه شریور ماه جشن ازدواج شهرداد باشد که این رویداد پیش آمد.
در تمام طول این صحبت‌ها صدای گریه خواهر کوچکتر-مهین- بیشتر و بیشتر می‌شود. کنجکاوی امانم نمی‌دهد رو به ایشان می‌کنم و می‌پرسم شما چگونه فهمیدید؟ اما خواهر بزرگتر سریع پاسخم را می‌دهد:«به ایشون خبر ندادیم. خواهرم دخترش را حامله بود به او نگفتیم تا پس از اینکه جنازه را به خاک سپردیم و پس از آن آرام آرام به او گفتیم. ابتدا گفتیم دیهیم تیر خورده و در یکی از بیمارستان‌های اهواز بستری است و پس از آن آرام آرام به او خبر درگذشت برادرش را دادیم».

خواهرم دخترش را حامله بود به او نگفتیم تا پس از اینکه جنازه را به خاک سپردیم و پس از آن آرام آرام به او گفتم. ابتدا گفتیم دیهیم تیر خورده و در یکی از بیمارستان‌های اهواز بستری است و پس از آن آرام آرام به او خبر درگذشت برادرش را دادیم


مهین هم می‌گوید:« پس از 23 سال هنوز نمی‌توانم باور کنم که برادرم درگذشته است. در هیچ‌کدام از مراسم‌های او نبودم. اوایل هروقت در خانه‌ام در می‌زدند دختر بزرگم می‌گفت بدو مامان دائی اومده!»
تا چه حد یک رویداد می‌تواند تلخ و ناگوار باشد، دختری که دایی خود را ندیده است روبرویم نشسته. در تمام طول گفت‌وگو هایم حتا یک کلمه هم حرف نمی‌زند. اما می‌شود به راحتی و تنها از روی چهره‌اش تمام حرف‌های دلش را خواند. او دائم به مادربزرگ و خاله و مادرش نگاه می‌کند. گاهی هم سرش را بلند می‌کند و بالای کمدی را می‌بیند که عکس دایی‌اش در آنجا قرار دارد. جرات نمی‌کنم از او بپرسم که چه احساسی داری اما می‌توانم از پشت شیشه‌های عینکش چشم‌های پرغرورش را ببینم. چشم‌هایی که با افتخار از دایی که هرگز ندیده اما تمام غم و ناراحتی آن زمان را حس کرده، سخن می‌گوید. آخرین حرف‌های این گفت‌وگو را باز مهردخت می‌زند:«دیهیم ما رفت- تنها از او کارت شناسایی،کیف پول و ساعت و چند عکس به یادگار داریم. جالب اينجاست كه روز درگذشتش را چند سال بعد روز آزادگان نامگذاري كردند و هنوز كه هنوز است من علتش را نمي فهمم.... اما ای کاش که این همه جوان ایرانی از بین نمی‌رفتند. کاش جنگی نمی‌شد و هزار ای‌کاش دیگر.....»
گزیده روز تارنما:
پرونده جانباختگان جنگ- یادی از داریوش شهزادی
سرویس زرتشتیان-سیروزه جانباختگان کرمان فردا خوانده می‌شود