جشن بهمنگان بر همه‌ي مردان درستكار، بر پدران خجسته باد
واژه‌ي پدر بود که به او نیرو می‌داد

فرتور از اينترنت فرانک تیمساری: پیرمرد پلک‌های پر‌چین و چروکش را فرو‌بست تا بار دیگر قصه‌ي زندگی‌اش را به ياد آورد، به شادی‌ها لبخند بزند، یخ‌های بسته شده قلبش را با اشک‌هایش ذوب کند و بار دیگر زنده بودن را مزه‌مزه کند و از سرگذشتش برای گل‌های تازه شکفته‌ي داستان‌ها بگوید و پندها دهد.
انگار همان دیروز بود، بامدادان نخستین روز زندگی. وه که چه پر‌شکوه بود. خورشید با گرم‌ترین نگاهش، قاصدک‌ها با زیباترین رقص‌هایشان، آمدن مهمان نو‌رسیده را شادباش گفتند و از همان لحظه بود که داستان زندگی او در دفتر پر شمارمیلیاردها زندگی، نقش بست. او هم تلاش کرد، بلند شد، ایستاد. دیگران را شناخت و در وجودش چشمه‌ای جوشید برای یافتن، دانستن و باز کردن درهای بسته و پر گرفتن واوج گرفتن.
 هر کجا می‌رفت فرشته‌های عشق و محبت در کنارش بودند و لحظه‌ای او را تنها نمی‌گذاشتند. اینچنین بود که او همراه دیگر نهال‌ها، بزرگ شد و در این راه کوتاه، محبت را آموخت و مهر در درونش، ریشه دواند. قلبش را در گرو عشق گذاشت و باز شاهد عشق و پایکوبی شد و  از همین‌جا پیوند دو داستان نو آغاز شد. دست‌ها را در دست هم گذاشتند و خانه‌ای از سرسبزترین چوب‌ها و دلنشین‌ترین موسیقی‌ها ساختند.
در گذر سال‌ها، فرشته‌های عشق و محبت که کیمیاترین پشتيبانان و دوست‌داشتنی‌ترین باغبانان باغ زندگی بودند با رسیدن سرمای زمستان، چشم‌ها را بستند و به خوابی آرام  فرورفتند و جهان در غم رفتن آنها لباسی سفید به تن کرد. سپیدی که با آن، محبت‌ها را جاودانه ساخت و آن‌را در ژرفاي قلبش اندوخت. در بهاری دیگر، باغبانان کهن جای خود رابه نوگلان تازه‌روییده، دادند و باز جهان خندید و برصفحات رنگ و رو رفته‌ي خود برگ‌هایی را افزود و باز همان داستان آغازشد.
 برای نخستین‌بار به او پدرگفتند. با شنیدن این کلمه به خود بالید و تلاش کرد تا بهترین باشد. زمانی‌که توفان می‌آمد، پناه‌گاه خانواده‌اش بود و هنگامی که آفتاب، خشم خود را بر زمینیان روا می‌داشت، سایه‌بانشان می‌شد. در پس این سالیان، نقش‌ها بر چهره‌ي او بست. رسم وفا و وفاداری را آموخت. اشک‌ها ریخت و لبخندها زد. خطر را امتحان کرد. از چشمه‌ها پرید و در رودخانه‌ها دست و پا زد، از دانایان پند گرفت و به گنجینه‌ي رازهايش افزود. گذشت را آموخت و برای خانواده‌ي کوچک خود فریاد عدل سر داد و طلب حق خود کرد.
شکست‌ها خورد اما هر بار استوارتر از پيش گامی به جلو بر‌می‌داشت و هر‌بار واژه‌ي پدر بود که به او نیرو می‌داد.